اي دل ار جانانت بايد منزل اندر جان مکن

شاعر : سنايي غزنوي

ديده در گبري مدار و تکيه بر ايمان مکناي دل ار جانانت بايد منزل اندر جان مکن
جاي اين مردان مگير و راي اين ميدان مکنور ز رعنايي هنوز از جاي رايت آگهيست
ور بخواهي تا نيفتي گرد خود جولان مکنگرت بايد تا بماني در صفات خود ممان
خويش را چون زلف او گه گوي و گه چوگان مکنگوي شو يکبارگي اندر خم چوگان يار
نيست را پيدا ميار و هست را پنهان مکناز براي نام و بانگي چون لب خاموش او
وز خيال چشم او جز ديده نرگسدان مکناز جمال و روي جانان جز نگارستان مساز
زحمت کشتي مخواه و ياد کشتيبان مکنگر جهان دريا شود چون عشق او همراه تست
جان به شکرانه بده بر خويشتن تاوان مکنبا تو گر جانان حديث دل کند مردانه باش
با چنين آتش حديث چشمه‌ي حيوان مکنآتش او هر زمان جان دگر بخشد ترا
خسته را مرهم مساز و درد را درمان مکنچون شفاي دلربا از خستگي و درد تست
گر قبولي خواهي اينجا قبله آبادان مکندر قبيله‌ي عاشقي آيين و رسم قبله نيست
شاه را در کلبه‌ي ادبار در زندان مکننزد تو شاهست مهمان آمده از راه دور
نقد دارالضرب دل را نقش شادروان مکنمطل دارالملک تن را گوهر افسر مساز
در خرابات فنا جز عشق را فرمان مکندر مراعات بقا جز در خرد عاصي مشو
و آنچه او گويد مکن، ار چه نمازست آن مکنآنچه او گويد بگو، ار چه دروغست آن بگوي
تکيه بر دانا مدار و خطبه بر نادان مکنعلم عشق از صدر دين آموز زان پس همچنو
يک تنند اي بي خرد نز روي نفس از روي ذاتزان که عشق و عاشق و معشوق بيرون زين صفات
خاک در چشم هوسناکان دعوي‌دار زناي سنايي دم درين عالم قلندروار زن
خوي مردان گير و يک چندي در خمار زنتا کي از تردامنيها حلقه در مسجد زني
حد ناخوردن کنون بر جان زيرک‌سار زنحد مي خوردن به عمري تاکنون بر تن زدي
عقل رعنا را برآر و آتش اندر دار زناز براي آبروي عاشقان بردار عشق
پاي همت بر قفاي هر دو ده سالار زناين جهان در دست روحست آن جهان در دست عقل
خيمه‌ي عشرت برون زين هفت و پنج و چار زنهفت چرخ و چار طبع و پنج حس محرم نيند
اشک عاشق‌وار پاش و نعره عاشق‌وار زندر ميان عاشقان بي آگهي چشم و دهان
شو نواي بيخودي چون ساز موسيقار زنگر همي خواهي که گردي پيشواي عاشقان
چنگ در فتراک صاحب درد دردي خوار زنسنگ در قنديل طالب علم عالم جوي کوب
چنگ در زنجير گوهردار عنبربار زنگر ز چاه جاه خواهي تا برآيي مردوار
چون به ترک خر بگفتي آتش اندر بار زنتا تو بر پشت ستوري بار او بر جان تست
گر هزارت بوسه باشد بر سر يک خار زناز براي آنکه گل شاگرد رنگ روي اوست
ياد آب لب گير و بوسي بر دهان مار زنور همي دندان ما را از لطف خواهي شکرين
پس به نام مفخر دين مهر بر دينار زنچهره چون دينار گردان در سراي ضرب دوست
آتش اندر لاف دي و کفر و فخر و عار زنچون قبول مفخر دين بلمفاخر يافتي
سيف حق تاج خطيبان شمع شرع اقضي القضاتشيخ الاسلام و جمال دين و مفتي المشرقين
رايت همنام خود را کرد همانم پدرآنکه از شمشير شرع اندر مصاف کفر و شر
روشني گوهر فرامش کرد و شيريني شکرآنکه پيش راي و لفظش گويي اندر کار دين
رخت عشق از هشت باغ و هفت بام و پنج درآن نکو نامي که بيرون برد چون همنام خويش
کرد خالي بر درخت ارغوان کيسه‌ي قمرآنکه بهر ارغواني رنگش از ايثار نور
صادقان را علم او چون صبح صادق پرده‌درکاذبات را حلم او چون صبح کاذب پرده‌وار
آفتاب سايه‌دار و سايه‌ي خورشيدفرهست پيش مدعي و مدعا از روي عدل
آفتاب و سايه را هرگز نکردست آب ترگر قضا درياي ژرف آمد از آن او را چه باک
گشت از فضل علومش کار ملت همچو زرشد ز نور راي او چشم بدانديشان چو سيم
و آنکه در صدرش دورويي کرد چون تيغ و تبرهر که بر وي دوزباني کرد چون پرگار و کلک
وين چو کلک سست کرد آخر تن اندر کار سرآن چو تيغ کند کرد اول دل اندر کار تن
ز آنکه آن تاج سور گشتست و اين تاج صوررتبت ساميش چون بسم‌الله آمد نزد عقل
او و بسم‌الله تو گويي دو برند از يک شجراو و بسم‌الله تو گويي دو درند از يک صدف
وان جهاني رمز دارد در حروف مختصراين دو عالم علم دارد در نهاد منتخب
حرف آن و اين گرت باور نيايد بر شمرکنيت و نام وي و نام پدرش اکنون ببين
هر يکي زين حرف امان از يک عوان اندر سقرنوزده حرفست اين و نوزده حرفست آن
ور بداني گوش من زي تست هان اي خواجه هاتگر نداني اين چنين رمزي که گفتم گوش دار
هر که صاحب ديده بود آنجا دل از دل بر گرفتتا نقاب از چهره‌ي جان مقدس بر گرفت
کاتش از بام اندر آمد آب راه در گرفتحسن عقلش آب و آتش بود و اين کس را نبود
ناوک اندر ديده‌ي دجال و گوش خر گرفتعيسي اندر دور او نايد که او اندر جهان
يک صدف بگشاد و کشورها همه گوهر گرفتمهره‌اي کش مي‌نديد اندر هه دريا سپهر
آنقدر برگي که شاخ تر گرفت زو برگرفتآنهمه نوري که عقل و جان نمود از وي نمود
چون سر و کاري بدينسان ديد کار از سر گرفتعقل کاري داشت در سر ليکن اندر خدمتش
همتش ز استاد برتر شد دکان برتر گرفتبود شاگرد خرد يک چند ليک اکنون چو باد
کلک او چون شخص خود مداح را در زر گرفتاز سخاي بي قياسش مدح ناخوانده تمام
هم وداعيشان بکرد و راه پيشي در گرفترفت عشقش در ترقي تا به طوافان عرش
ياد باد آنشب که يار ما ز منزل برگرفتلاجرم در دور او هر دم همي گويند اين:
رفت از آن عالم به سيرت خوي پيغمبر گرفتچون درين عالم به صورت نام پيغمبرش بود
هر کرا بر سر گرفت اندر زمان سر بر گرفتنفس را چونان مخالف شد که نفس از بهر عز
حاسدش از صورتي بادي چنين در سر گرفتاو ز حکمت صدهزاران رمز ديد و دم نزد
تا دل ايشان ازين غم شعله‌ي آذر گرفتبرد آب روي بد دينان صفاي راي او
باد بود آن خاکداني چند کاسکندر گرفتليکن اندر جنب آن آبي که ناگه يافت خضر
از براي راه و رويش رنگ نيلوفر گرفتآفتاب از طارم نيلوفري در عاشقي
عشق روحانيست کامد قابل آب حياتباد جسمانيست کامد جاذب خاک سياه
بر نهد مر خصم را داغ غلامي بر جبينچون گرفت اندر نظر تيغ يماني در يمين
گه ز حذقش چون خرد ملکي دگر گيرد يقينگه ز صدقش چون هوا عزلي دگر بيند گمان
با خراساني جز آساني نباشد همنشينتا امام اندر خراسان بلمفاخر شد کنون
اين و آن ده حرف اکنون خواهي آن و خواه اينکنيتش با اين لقب ز آنگونه در خورشيد هست
اين چنين دردي در اجزاي چنين خاکي دفينآسمان دانست چندين گه که هست ارواح را
تا چنين دري به دست آورد ناگه بر زمينخاکبيزي از پي آن کرد چندين سال و ماه
نفس کلي را ببيني نفس جزيي را ببينگرت بايد تا هم اندر خطه‌ي کون و فساد
دير زي اي علم بي تو چون سليمان بي‌نگينشاد باش اي شرع بي تو همچو موسا بي‌عصا
کي تواند کرد طبعت شاد و چرخ اندوهگيناندوه و شاديت چو ز آرام و جنبش برترست
عادت از ماء معين داري نه از ماء مهينجنبش از نور ملک داري نه از نار فلک
«قل اعوذ» و «آية الکرسي» به جنت حور عينچون به کرسي برشوي خوانند بر جانت همي
از شتاب در چدن گردد گريبان آستينچون تو دامنهاي در پاشي بدانگه عقل را
زهره را بي‌سبحه ننگارد همي نقاش چينزهره در چرخ سيم تا شد مريدت زين سپس
ورنه از پند تو کروبي شدي روح‌الامينروح قدسي را ترقي نيست زان منزل که هست
بوذر ديگر همي خواند کرام‌الکاتبينتا تو سلماني دگر گشتي مرا در مدح تو
من چو بوذر در ثنا هرگز نگردم گرد لاتتو چو سلمان در عطا هرگز نگشتي گرد «لا»
وز بر ما هر زمان فضلي و احساني دگراي ز عصمت بر تو هر ساعت نگهباني دگر
از وراي آفرينش صدر و ايواني دگراي ترا از روي همت هم درين ايوان صدر
هر زمان نو خاتم از بهر سليماني دگرجز به تعليم تو اندر عالم ايمان که ساخت
چاک زد چون صبح هر روزي گريباني دگرهر که چون شب دامن اقبال تو بگرفت سخت
حاجتت نايد به افسون و به افساني دگرسيف حقي رو که تا تاييد حق افسان تست
شد خراسان بر زمين زين فخر سلطاني دگرتا ترا صدر خراسان خواند سلطان عراق
نام کردند آسمان‌ها را خراساني دگربهر آن تا زين شرف خالي نماند عقل و روح
هر زمان از حضرت سلطانت فرماني دگردر حق خود هم ز حق تشريف او چون مي‌رسد
نيز مر روح‌القدس را هيچ پنهاني دگرخاطر تيز تو تا در دين پديد آمد نماند
نيست گويي جز اشارات تو چوگاني دگراندرين ميدان مر اين گوي سياه و سبز را
ميخ نعل مرکب جاه تو کيواني دگرتا بدان ايوان رسانيدت که کيوان را نمود
گوهري آري همي هر ساعت از کاني دگراز وراي پرده‌هاي کن فکان در علم عشق
از براي قرب حق هر لحظه قرباني دگرهست در نفس طبيعي روح حيوانيت را
زندگاني را چو ترکيب تو زنداني دگرتا کنون از استواري علت اولا نيافت
نامزد باشد همي هر ساعتي جاني دگرجاودان زي کز براي عمرت از درگاه روح
تنت بي‌جنبش نخواهد بود و جانت بي‌ثباترو که اندر عالم آرام و جنبش تا ابد
خشکسال خاطر درياب ما را فتح باباي به همت بوده بي‌سعي سپهر و آفتاب
ديده بودم در دو ماه از ده فضولي صد عذاباي مرا در روضه‌ي فضل آوريده بعد از آنک
با خران هم صحبتت بينم هميشه چو ذبابگاهم اين گفتي تو مردم نيستي از بهر آنک
ور ز مايي همچو ما چون خر نراني در خلابگر نه‌اي از ما چو عيسا چون نپري بر هوا
سر به مر داري فرو ناري و هستي چون عقابگاهم آن گفتي چه مرغي کز براي حس و جسم
دلت مشغول ثنايستي نه مشغول ثوابگاهم آن گفتي سنايي نيستي ار هستيي
زان که به سازد خرف را گرم دار دار خضابگويم ار تو هم بدين مشغول باشي به بود
باز چون طامع بود زودش به دست آرد سرابتشنه چون قانع بود ديرش به پاي آرد بحار
چون حکيمانت نبينم ساعتي مست و خرابگاهم اين گفتي که در تو هيچ حکمت نيست زانک
خاک بر سر حکمتي را کو نيايد بي شرابگويم او را بل که تا من خر بوم بس بي خرد
پاسبان خويش را ندهد همي داروي خوابگر تو بشناسي حکيم آن مالداري را که او
رو زدي خورشيد را ز ابر سيه سازد نقابپس حکيمي هم بدانم جامه شويي را که او
وين عجب نبود که از سردي فسرده گردد آبنظم من زين يافه گويان تا کنون افسرده بود
زان که چون آتش کليد آب بستست آفتابور کنون از راي تو بگشاد هم نبود عجب
مکرمت کردن ترا با مادحت باشد صوابمدح گفتن جز ترا از چون مني باشد خطا
در ثنا و در عطا از تو صلات از من صلاتزين پس اکنون در نهاد کهتري و مهتري
وي به تو جامع دو جامع هم صغير و هم کبيراي به تو روشن دو موضع هم سراي و هم سرير
حلم را خاکي مزاجي علم را پاکي پذيرعزم را سلطان نهادي حزم را شيطان فريب
قايل مدحم ندارم چون دم آخر نظيرقابل مدحي نداري چون خط اول همال
ليک بي‌معني همي در پيش هر خر خير خيرنه ز بد شعري به هر صدري ندارم اختلاط
وز براي جرعه‌اي مي‌رفت نتوان در سعيراز براي پاره‌اي نان برد نتوان آبروي
از پي ناني به دست فاسقي باشم اسيرعقل آزادم بنگذارد همي چون ديگران
عقل گويد: رو بخوان «قل فيهما اثم کبير»حرص گويد: چون نگردي گرد خمر و قمر و رمز
بد نپنداريدم ار من راست باشم همچو تيراهل دنيا بيشتر همچون کمانند از کژي
تا ندارندم دو سال از انتظار اندر زحيرچون کريمان يک درم ندهندم از روي کرم
کرده باشد انتظار وعده‌ي صلت ضريرسرمه‌ي بخشش چه سود آنرا که ديده‌ي مدح گوي
گر عطارد يک نفس در صدر تو بودي دبيرتا ابد هرگز نگشتي محترق از آفتاب
وي جوانبختي که کم ديدست چون تو چرخ پيراي بلند اصلي که کم زادست چون تو خاک پست
پشت چفته چون کمان از بيم تيز زمهريرروي زي صدرت نهادم بادل اميدوار
ور بديشان بازگردم ز ابلهي «بس المصير»چون ترا کردم به دل بر ديگران «نعم البدل»
در ز دريا جست بايد من چه جويم از غديرحاجت از تو خواست بايد من چه جويم از خسان
قلزم و سيحون و جيحون دجله و نيل و فراتاز غرور هر سراب اکنون نجستم چون تراب
تا همي پايد ابد زو قسم عمرت نور بادتا همي زايد ازل زو قسم سرت سور باد
سيرتت را زندگي چون بارنامه‌ي صور بادسيرتت را چون بقاي بارنامه‌ي صورتست
خاک پايت در مزاج کافران کافور بادآب دستت در دماغ يافه‌گويان مشک گشت
زير و بالا باد و در نام محن محصور بادخانه‌ي حاسد چو قلب نامت و نام پدرت
جسمت از آرامش و جانت ز جنبش دور باددر دوام بي‌نيازي بر مثال عقل و نفس
و آنکه سابق‌تر به ابداع تو با منشور بادآنکه آخرتر ز انواع تو با توقيع باد
از پي تشريف شاعر سعي تو مشکور بادنز براي آنکه تو در بند شعر و شاعري
طبع من از خلعتت چون جان تو مسرور باداي سرور ميوه‌ي دلهاي اهل روزگار
گرد صحن حلقه جايت توتياي حور بادنقش لفظ جانفزايت گوشوار روح باد
همچو دارالملک انصاف عمر معمور بادتا به روز عدل دارالحکمة از تاثير عدل
منبر علمت ز مهجوران دين مهجور بادمجلس حکمت ز ناپاکان عالم پاک باد
تا ابد چون جان ز ايمان مومن مسرور بادهر که از دل بر سرير حکم تو بوسه دهد
بر عدو نام تو چون نام پدر منصور بادگر چه نزد دوستان نامت محمد به وليک
حزمت از روح طبيعي روز و شب مجبور بادعزمت از نفس ارادي سال و مه مختار باد
همچنان کت بود و هست از بعد اين مامور بادهفت آبا بهر تاييد تو بر چار امهات
عمر باد و امر باد و لطف باد و نور بادهمچو خاک و باد و آب و آتشت در هر صفت
در جهان دين تو باشي مفتي و اقضي القضاتتا بدان روزي که باشي قاضي حسن القضا
چندين چرا داري فغان اي بي‌وفا اي پاسباناي بي‌وفا اي پاسبان، آشوب کم کن يکزمان
افتاد کار من به جان اي بي‌وفا اي پاسبانگر خود نخسبي يکزمان اي کافر نامهربان
هم يار ديرين گشته‌اي اي بي‌وفا اي پاسبانهمراه عاشق گشته‌اي با عاشق سرگشته‌اي
گشت اين تنم چون موي تو اي بي‌وفا اي پاسباناز بانگ هاي و هوي تو کمتر شدم در کوي تو
در خون دل ما را مجوش اي بي‌وفا اي پاسبانآرام گير و کم خروش آخر به خون ما مکوش
زار و گرفتار توام اي بي‌وفا اي پاسبانآخر نه من زار توام در درد بسيار توام
هستم بدين تا زنده‌ام اي بي‌وفا اي پاسبانخاک درت را بنده‌ام دايم ترا جوينده‌ام
جور و زبردستي مکن اي بي‌وفا اي پاسبانبر ما چنين پستي مکن تندي و بد مستي مکن
از او بدين حالم همي اي بي‌وفا اي پاسبانزان قد علم نالم همي در خون دل پالم همي
بر جان او اين بسته شد اي بي‌وفا اي پاسباناز تو سنايي خسته شد درد دلش پيوسته شد
تا خواب مانم يک زمان اي سنگدل اي پاسباناي سنگدل اي پاسبان کمتر اين بانگ و فغان
با داغ هجرانم چو تو اي سنگدل اي پاسبانهر دو خروشانم چو تو گردان و گريانم چو تو
بر جان من نه منتي اي سنگدل اي پاسبانآواز کم کن ساعتي بر چشم ما کن رحمتي
آخر نه همراز توام اي سنگدل اي پاسبانآخر هم آواز توام با داغ دمساز توام
هستم برين تا زنده‌ام اي سنگدل اي پاسبانمعشوق خود را بنده‌ام در عالمش جوينده‌ام
نزديک حورا صورتي اي سنگدل اي پاسباناز من ستاني رشوتي تا من بباشم ساعتي
در درد تو حيرانترم اي سنگدل اي پاسبانمن روز و شب گريان‌ترم وز عشق با افغانترم